آویناآوینا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

آوینا فرشته کوچک ما

معضلی به نام پستانک

  یک روز بعد از تولد آوینا بیمارستان یک کلاس توسط متخصص اطفال برگزار کرد که در آن کلاس درباره نحوه شیر دادن ، خوابیدن نوزاد ، زردی و... توضیحاتی داده شد. یکی از موضوعاتی که درباره آن صحبت شد پستانک بود ، که دکتر می گفت پستانک گول زنکه و در نتیجه نباید به    بچه ها پستانک داد جدا از این مساله من خودم هم دوست نداشتم آوینا پستانک بخوره. ( چون خودم هم بچه بودم نه شیشه می خوردم نه پستانک) بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم و آمدیم خانه موقع تعویض که می رسید، آوینا چنان گریه ای سر می داد که بیا و ببین ، خانه را می ذاشت رو سرش تا جاییکه من خیلی نگران شدم و با دکترش تماس گرفتم  تا ببینم دلیل این همه بیقراری چیه ؟ دکت...
17 آذر 1391

نخستین جشن عروسی

  اولین باری که آوینا به جشن عروسی رفت 10 آبان ماه 1391 بود. وقتی برامون کارت عروسی آوردند دیدم آوینا را هم دعوت کردند(عروسی نوه خاله مامانم) اول قرار شد آوینا را ببریم اما مامانم پیشنهاد داد که چون من نمیام آوینا را نگه  می دارم تا شما هم راحت باشین. اما سروش گفت: نه آوینا را می بریم  چرا بچه را تو خانه حبس می کنی! من خودم نگهش می دارم. وقتی خواستیم وارد سال بشیم همزمان خاله الی هم رسید و سریع دست آوینا را گرفت و رفت قسمت زنانه، ولی بعد از یک ربع طبق قرارمون رفت پیش باباش چون واقعا با کفش پاشنه بلند نمی تونستم مدام دنبالش بدوم چون آوینا بچه ای نیست که بخواد یک گوشه بشینه. ...
24 آبان 1391

واکسن 18 ماهگی

22خرداد آوینا 18 ماهش تمام می شد. می خواستم براش کیک پزم که نشد. یک کیک کوچولو براش گرفتیم . شب هم دوستاش آمدند و چند تا عکس یادگاری ازش گرفتیم.   23 خرداد مصادف بود با واکسن 18 ماهگی آوینا. برخلاف  دفعات قبل که سروش هم همراهمون بود این دفعه نمی تونست بیاد. صبح که آوینا بیدار شد صبحانه اش را دادم و به آوینا گفتم : الان می خوام با هم بریم بیرون! مامان هم می گفت عجب بیرونی هم می خوای بچه را ببریش . قبل از رفتن قطره استامنیوفن را دادم خورد و بعد رفتیم انیستیتو پاستور برای ترزیق واکسن. این بار خانومی که واکسن را تزریق می کرد بسیار بداخلاق بود. گفت : سریع شلوارش در بیار بیا بشین ! واکسن را باید یکبار به دستش و یکبار هم...
20 شهريور 1391

الو !!!!

  این روزا وقتی تلفن زنگ می خوره آوینا به سرعت  می دوه سمت تلفن و گوشی را بر می داره و می گه الو! یا با فرد پشت تلفن به زبون خودش صحبت می کنه یا اینکه فقط گوش می کنه. یکبار من و آوینا توی اتاق بودیم من برای اینکه آوینا بیرون نره در قفل کرده بودم و داشتم باهاش بازی می کردم  ، تلقن زنگ زد من هم  اهمیتی ندادم ، گفتم بالاخره یکی جواب می ده ، اما تلفن همچنان زنگ می خورد، آوینا رفته بود طرف در تا بره بیرون سراغ تلفن اما نمی تونست در را باز کنه رو کرد به من گفت الو!( یعنی تلفن زنگ  می زنه) بعد هم آمد سراغم دستم را گرفت و می گفت علی! ( یعنی بلند شو) این یعنی اینکه اگه شما بخوای تلفنو جواب ندی آوینا اجازه همچنین  کاری...
20 شهريور 1391

آوینا : عزیز رفت

      عزیز مهربون و صبورم چهارشنبه 7/4/91 برای همیشه رفت و ما را تنها گذاشت.   داغی روی دلمون گذاشتی که هیچ وقت خوب نمی شه. اینقدر مهربون و صبور و با گذشت بودی که همه به نیکی ازت یاد  می کنن. مهربونم جات خیلی خالیه خیلی. آوینا دومین اسمی که یاد گرفت اسم تو بود و چقدر با ناز صدات می کرد عزیز. یادت هست روزی که آوینا بدون دلیل جیغ می زد، دستت را گذاشتی روی بینیت و گفتی هیسسس، از اون به بعد هر وقت به آوینا می گفتن عزیز چی گفت؟ دستش را می ذاره  روی بینیش و می گه هیس . اما حالا بهش می گن عزیز کو؟ می گه رفت ! من موندم از کجا فهمیده که دیگه نیستی ؟ چهارشنبه آوینا وقت دکتر داشت، و طبق معمول ب...
16 تير 1391

پدر مهربانم روزت مبارک

  پدر بودن ،همیشه همراه شدن ، ثابت و بی تزلزل قدم برداشتن، کمتراشتباه کردن ولی مسئولیت اشتباه دیگران را بذیرفتن ، دوست داشتن و توقع محبت نداشتن، گریه نکردن اما همدم گریه ها بودن ، قابل ستایش است ... ولی غربتی شگفت و اندوهی شیرین و پنهان دارد .   ...
15 خرداد 1391