آویناآوینا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

آوینا فرشته کوچک ما

آوینا : عزیز رفت

1391/4/16 12:03
نویسنده : مامان آوینا
1,414 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

عزیز مهربون و صبورم چهارشنبه 7/4/91 برای همیشه رفت و ما را تنها گذاشت. ناراحت niniweblog.com

داغی روی دلمون گذاشتی که هیچ وقت خوب نمی شه. اینقدر مهربون و صبور و با گذشت بودی که همه به نیکی ازت یاد  می کنن.

مهربونم جات خیلی خالیه خیلی. آوینا دومین اسمی که یاد گرفت اسم تو بود و چقدر با ناز صدات می کرد عزیز. یادت هست روزی که آوینا بدون دلیل جیغ می زد، دستت را گذاشتی روی بینیت و گفتی هیسسس، از اون به بعد هر وقت به آوینا می گفتن عزیز چی گفت؟ دستش را می ذاره  روی بینیش و می گه هیس .

اما حالا بهش می گن عزیز کو؟ می گه رفت ! من موندم از کجا فهمیده که دیگه نیستی ؟

چهارشنبه آوینا وقت دکتر داشت، و طبق معمول باید زنگ می زدیم مطب تا ببینیم دکتر تشریف دارن یا نه! قبل از اینکه زنگ بزنم مطب به مامانم می گفتم خدا کنه بگه امروز دکتر نیست ( برخلاف مواقع دیگه ، که وقتی منشی دکتر می گفت، دکتر نیست عصبانی می شدم) منشی گفت: دکتر هست و شما ساعت 5:10 دقیقه اینجا باشین. همسری که از سرکار آمد سریع آماده شدیم و رفتیم که زود هم برگردیم. ساعت 4:30 تو مطب دکتر بودیم اما از شانس ما دکتر ساعت یک ربع به شش آمد مطب و تازه از ساعت 6:10 شروع کرد به  ویزیت کردن . مطی هم حسابی شلوغ بود در ضمن سه تا مریض جلوی ما بودند . خلاصه دکتر آوینا را ویزیت کرد شکر خدا مشکلی نداشت، یک شربت اشتها آور هم براش تجویز کرد. سر راه باید  می رفتیم برای انتخای رنگ کابینت کارمون آنجا طول کشید تا رسیدیم خانه ساعت 9:15 بود. مامان گفتش که عزیز آمده بود آنجا  اما تو راه که داشته می آمده یک دفعه زبانش باد کرده گفت نمازم را بخونم زنگ بزنم ببینم حالش چطوره ؟ منتظر بود تا شما را هم ببینه چند بار گفت که پس چرا بچه ها نیامدند؟ مامان زنگ زد خانه عزیز ولی کسی گوشی را بر نداشت ! به زنگ زد خانه دائیم ، دختر دائیم گفته بود مامانم با زن عمو عزیز را بردن دکتر چون زبونش خیلی  متورم شده . ساعت 10 بود که دائیم زنگ زد و به مامانم گفت : عزیز زیر اکسیژنه پا شو بیا . همسری سریع با مامان رفتن درمانگاه . بعد از 10 دقیقه هر چی زنگ می زدم به همسری ریجکت می کرد با خودم گفتم چرا اینجوری می کنه ؟ می دونه که من دلم شور می زنه چرا تلقن را جواب نمی ده . آوینا را خوابندم. دوباره تماس گرفتم گوشی را برداشت گفتم عزیز چطوره گفت : حالش خوب نیست . مامانت پیششه. خیلی دلم شور زد یکجوری شدم رفتم تو فکر نمی دونم چرا یاد زن دائی نازینیم افتادم که اون هم ناغافلی سال 85 در تیر ماه فوت کرد ، دوباره تماس گرفتم همسری گفت عزیز حالش خوب نیست ، مامانت می گه برای فردا کاری نکن ( مامانم مهمان داشت) گفتم یعنی چی؟ گفت عزیز فوت کرده شوکه شدم زدم زیر گریه و گفتم بیچاره شدیم دروغ می گی و تلفن را قطع کردم . بعد همسری زنگ زد که علیرضا میاد دنبالت بیا اینجا . آوینا را سپردم به بابا و رفتم. دیدم پسر دائی های مامانم و نوه عموی مامانم و ... دم درمانگاه هستن. مامانم هم توی ماشینه داغون داغون داره گریه می کنه .

جریان از این قرار بوده که عصر که عزیز از خانه ما میره خانه خودش دختر دائیم  میره پایین و می بینه که عزیز اینقدر زبونش باد کرده که به سختی می تونه حرف بزنه فوری میاد و به مامانش خبر میده  اونم میره پایین و اصرارمی کنه به عزیز که بیا بریم دکتر عزیز هم قبول نمی کرده و می گفته حسین تازه از سزکار آمده بچه ام خسته است . زن دائیم هم می که مگه می خواد چی کار کنه پاشو بریم دکتر عزیز کی گه بزار نماز بخوانم بعد بریم که زن دائیم می گه نه پاشو بریم . میرن دکتر ، دکتر هم طبق معمول می گه حساسیته . شما باید ببینی به چی حساست داری و یک آمپول  ضد حساست براش تجویز می کنه. عزیز را می برن درمانگاه آمپولش را که می زنن تورم زبانش بیشر می شه گلوش هم متورم می شه طوری که به سختی نفس می کشه . وقتی می خوان سوار ماشین بشن و برگردن عزیز می خواسته که در را باز کنه نمی تونه و می خوره زمین البته سرش توی دستای دحتر دائیم بوده همراهاش هم داد و بیداد می کنن که برانکاد بیارن . پسر دائیم می دوه دنبال اکسیژن که می گن نداریم . خلاصه عزیز همانجا تمام می کنه دچار ایست قلبی می شه. عزیز مهربونم همونجور که می خواست رفت اما دل ما را کباب کرد . می گفت از خدا خواستم یک دفعه برم ، زمین گیر نشم.

 روحت قرین رحمت مهربونم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهام مامان آوینا
31 تیر 91 12:55
سلام. خداوند بیامرزدش و قرین رحمتش گرداند...