آویناآوینا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

آوینا فرشته کوچک ما

آوینا : عزیز رفت

      عزیز مهربون و صبورم چهارشنبه 7/4/91 برای همیشه رفت و ما را تنها گذاشت.   داغی روی دلمون گذاشتی که هیچ وقت خوب نمی شه. اینقدر مهربون و صبور و با گذشت بودی که همه به نیکی ازت یاد  می کنن. مهربونم جات خیلی خالیه خیلی. آوینا دومین اسمی که یاد گرفت اسم تو بود و چقدر با ناز صدات می کرد عزیز. یادت هست روزی که آوینا بدون دلیل جیغ می زد، دستت را گذاشتی روی بینیت و گفتی هیسسس، از اون به بعد هر وقت به آوینا می گفتن عزیز چی گفت؟ دستش را می ذاره  روی بینیش و می گه هیس . اما حالا بهش می گن عزیز کو؟ می گه رفت ! من موندم از کجا فهمیده که دیگه نیستی ؟ چهارشنبه آوینا وقت دکتر داشت، و طبق معمول ب...
16 تير 1391

پدر مهربانم روزت مبارک

  پدر بودن ،همیشه همراه شدن ، ثابت و بی تزلزل قدم برداشتن، کمتراشتباه کردن ولی مسئولیت اشتباه دیگران را بذیرفتن ، دوست داشتن و توقع محبت نداشتن، گریه نکردن اما همدم گریه ها بودن ، قابل ستایش است ... ولی غربتی شگفت و اندوهی شیرین و پنهان دارد .   ...
15 خرداد 1391

روزت مبارک مادر

تقدیم به تمام مادران دنیا کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسيد مي گويند که فردا مرا به زمين مي فرستي اما من به اين کوچکي و ناتواني چگونه مي توانم براي زندگي آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم يکي را براي تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اينجا در بهشت جز خنديدن و آواز و شادي کاري ندارم خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم که مردم چه مي گويند در حالي که زبان آنها را نمي دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گف...
23 ارديبهشت 1391

ریخت و پاش به سبک آوینایی

یک روز که پای کامپیوتر بودم و آوینا هم اصرار داشت باید روی میز بشینه به هزار کلک آوردمش پایین و اینم نتیجه اش که کل کتابهای طبقه پایین کتابخانه را ریخته بیرون   ...
18 ارديبهشت 1391

گزارش نیمه اول فرودین ماه

  چند دقیقه مانده به سال  تحویل: آوینا هنوز خوابه دلم می خواد موقع سال تحویل  بیدار باشه اما توی خواب نازه ( به قول پدربزرگم  مار هم بچه را توی خواب نمی گزه)  دلم نمی آید بیداش کنم یک ربع مانده به تحویل سال  از خواب بیدار می شه. سریع آماده اش می کنم می شینم سر سفره هفت سین. سال تحویل می شه امیدوارم امسال برای همه سال پرخیر و برکتی باشه . بعد از سال تحویل می ریم پایین برای تبریک سال نو ( خانه پدر همسری) عموی دخملی و خانواده هم می رسن بعد می آییم بالا تا آماده بشیم بریم خانه عموی همسری برای نو عید که مهمان برامون میاد عمه و عموی دخملی  .بعد از رفتن مهمانها می ریم خونه عموی همسری  وبعد هم خونه مامانی بع...
3 ارديبهشت 1391

بیماری آوینا

سه شنبه 20/10/90  ساعت حدو یک بعد از ظهر بود که مامان زنگ زد ، گفت : آوینا تب کرده چیکارش کنم . هم من و هم مامان تعجب کردیم چون آوینا  هیچکدام از علایم سرماخوردگی را نداشت مامان می گفت : قبل از اینکه بخوابونمش حالش خوب بود ولی وقتی بیدار شد تب داشت! قرار شد مامان قطره استامینوفن بهش بده. میگم مامان من مرخصی می گیرم ، میام خونه می گه نه نمی خواد بیای؛ اما دلم طاقت نمی گیره و سریع میرم خانه همزمان با من باباش هم رسیده . مامانم می گه زنگ زدم بهت بگم نمی خوای بیای ولی تلفن را جواب ندادی تبش آمده پایین. عصر که می شه به باباش می گم بیا ببریمش دکتر می گه نمی خواهد این تب از اثرات دندان درآوردنشه. می رم سراغ نت سرچ می کنم ، می بینم ن...
2 ارديبهشت 1391