آویناآوینا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

آوینا فرشته کوچک ما

دوستت دارم

ساعت 12:15 پشتم را کردم طرف آوینا تا اگه خدا بخواد، بخوابه. آوینا خودش را انداخته روی من و در گوشم می گه: دوستت دارم . میگم :منم دوستت دارم عزیزم و غرق لذتی بی پایان می شم. دوستت دارم توی بغلم بچلونمش اما می ترسم سر وصداش در بیاد و بقیه از خواب بپرن. عزیزم چقدر بزرگ شدی انگار دیروز بود که اینقدی بودی. چقدر دلم تنگ شده برای بوی خوش نوزادیت . ...
31 فروردين 1392

گزارش نوروز

دوستان عزیزم سال نو مبارک ، هرچند که تا پایان فروردین ماه چیزی نموده. البته این تاخیر بدون علت نبوده : اول اینکه دو یا سه روز مونده به سال نو کامپیوتر ویروسی شد اونم از نوع بدش که سروش برد دوشتس درست کنه و چون عید بود اون بنده حدا هم می خواست بره مسافرت16  فروردین سیستم تحویل داد. دوم اینکه دو روز مونده به سال تحویل دوربین از دستم افتاد روی فرش با وجود اینکه داخل کیفش بود صفحه ال سی دیش داغون شد شنبه ای که سروش برده بود نمایندگی گفته بودن 450000 هزار تومان خرج تعویضش می شه که اصلا نمی صرفه چون با 60000 هزار تومان می شه دوربین جدید خرید ، دلیل آخر هم اینکه هنوز اینترنت خانه وصل نشده و وقتی پیگیری کردیم گفتن دو ماه دیگه نوبتون می شه ( ال...
28 فروردين 1392

می می پر

  گاهی اوقات ترس از عواقب انجام کاری موانع از انجام دادنش می شه. مثل من که با خودم فکر می کردم وقتی می می( به قول آوینا) را ازش بگیرم حتماً با بدخلقی و بهانه گیریهای آوینا مواجه می شم، چون این اواخر هر وقت بهانه می گرفت یا گریه می کرد فقط با می می ساکت می شد در نتیجه پروژه گرفتن می می در نظرم مثل یک غول شده بود. تازه این وسط مامانم و داییم (معرف حضورتون هست عشق آوینا) می گفتن چی کارش داری بزاره بخوره، اما دلم راضی نمی شد تا اینکه: مکان: خونه: مامانی زمان : 7 دی ماه سال هزار و سیصد و نود  و یک ساعت 4:15 بعدازظهر عصر بود من و سروش آوینا را برده بودیم توی اتاق تا یه کم بخوابه ، داشتیم باهاش بازی   &...
29 بهمن 1391

جشن تولد دو سالگی

چهارشنبه 22 آذر بود که البته جشن تولد را جمعه برگزار کردیم. اولین نفری که اس ام اسی تولدت آوینا را تبریک خاله سمی بود، نفر بعدی هم خاله الی بود که تولدت مبارک را براش خوند . عصری برای تولد آوینا کیک درست کردم که از بد شانسی از قالب جدا نشد تا باهاش عکس بندازیم. سروش شب رفت دنبال مامان و آوردش پیشمون که آوینا حسابی خوشحال شد از دیدن مامانیش. اول تصمیم داشتم یک تولد مفصل براش بگیرم ولی  موکولش کردم به سال بعد( اگه خدا بخواد و زنده باشم) .از همین جا از مامان مهربونم تشکر می کنم که آمد کمکم چون در غیر اینصورت آوینا اجازه انجام هیچ کاری را به من نمی داد. بعد از شام هم مراسم کیک بری و کادو بود که متاسفانه مهمانها عجله داشتن زودتر...
21 دی 1391

پستانک سر بریده

دیروز عصر آوینا آمد پیشم و گفت: مامان می می نگاهش کردم دیدم سرپستانکش را با دندانش کنده ، بهش گفتم : خوب دیگه می می نداری از شما چه پنهون خوشحالم شدم که شاید بتونم این عادت را از سرش بندازم. حالا هی به من و بابام پستانکش را نشان می ده و می خواد بفهمونه که یک خرابکاری کرده ، بعد چند دقیقه هم بی خیال می می شد رفت سراغ بازیش. ساعت 4:30 بود که آوینا حسابی خوابش گرفته بود، آمد سراغم که بغلم کن ، من هم گذاشتمش روی پام تا بخوابه تا گذاشتم روی پام گفت می می، گفتم می می نداری خودت سرش را کندی زد زیر گریه ، بدجوری هم گریه می کرد، داشت خودش را برای یک تکه پلاستیک می کشت!. مامانم آمد سر وقتم که بچه  را چی کار کردی داره خودش را می کشه، گناه...
19 آذر 1391

معضلی به نام پستانک

  یک روز بعد از تولد آوینا بیمارستان یک کلاس توسط متخصص اطفال برگزار کرد که در آن کلاس درباره نحوه شیر دادن ، خوابیدن نوزاد ، زردی و... توضیحاتی داده شد. یکی از موضوعاتی که درباره آن صحبت شد پستانک بود ، که دکتر می گفت پستانک گول زنکه و در نتیجه نباید به    بچه ها پستانک داد جدا از این مساله من خودم هم دوست نداشتم آوینا پستانک بخوره. ( چون خودم هم بچه بودم نه شیشه می خوردم نه پستانک) بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم و آمدیم خانه موقع تعویض که می رسید، آوینا چنان گریه ای سر می داد که بیا و ببین ، خانه را می ذاشت رو سرش تا جاییکه من خیلی نگران شدم و با دکترش تماس گرفتم  تا ببینم دلیل این همه بیقراری چیه ؟ دکت...
17 آذر 1391

نخستین جشن عروسی

  اولین باری که آوینا به جشن عروسی رفت 10 آبان ماه 1391 بود. وقتی برامون کارت عروسی آوردند دیدم آوینا را هم دعوت کردند(عروسی نوه خاله مامانم) اول قرار شد آوینا را ببریم اما مامانم پیشنهاد داد که چون من نمیام آوینا را نگه  می دارم تا شما هم راحت باشین. اما سروش گفت: نه آوینا را می بریم  چرا بچه را تو خانه حبس می کنی! من خودم نگهش می دارم. وقتی خواستیم وارد سال بشیم همزمان خاله الی هم رسید و سریع دست آوینا را گرفت و رفت قسمت زنانه، ولی بعد از یک ربع طبق قرارمون رفت پیش باباش چون واقعا با کفش پاشنه بلند نمی تونستم مدام دنبالش بدوم چون آوینا بچه ای نیست که بخواد یک گوشه بشینه. ...
24 آبان 1391

واکسن 18 ماهگی

22خرداد آوینا 18 ماهش تمام می شد. می خواستم براش کیک پزم که نشد. یک کیک کوچولو براش گرفتیم . شب هم دوستاش آمدند و چند تا عکس یادگاری ازش گرفتیم.   23 خرداد مصادف بود با واکسن 18 ماهگی آوینا. برخلاف  دفعات قبل که سروش هم همراهمون بود این دفعه نمی تونست بیاد. صبح که آوینا بیدار شد صبحانه اش را دادم و به آوینا گفتم : الان می خوام با هم بریم بیرون! مامان هم می گفت عجب بیرونی هم می خوای بچه را ببریش . قبل از رفتن قطره استامنیوفن را دادم خورد و بعد رفتیم انیستیتو پاستور برای ترزیق واکسن. این بار خانومی که واکسن را تزریق می کرد بسیار بداخلاق بود. گفت : سریع شلوارش در بیار بیا بشین ! واکسن را باید یکبار به دستش و یکبار هم...
20 شهريور 1391

الو !!!!

  این روزا وقتی تلفن زنگ می خوره آوینا به سرعت  می دوه سمت تلفن و گوشی را بر می داره و می گه الو! یا با فرد پشت تلفن به زبون خودش صحبت می کنه یا اینکه فقط گوش می کنه. یکبار من و آوینا توی اتاق بودیم من برای اینکه آوینا بیرون نره در قفل کرده بودم و داشتم باهاش بازی می کردم  ، تلقن زنگ زد من هم  اهمیتی ندادم ، گفتم بالاخره یکی جواب می ده ، اما تلفن همچنان زنگ می خورد، آوینا رفته بود طرف در تا بره بیرون سراغ تلفن اما نمی تونست در را باز کنه رو کرد به من گفت الو!( یعنی تلفن زنگ  می زنه) بعد هم آمد سراغم دستم را گرفت و می گفت علی! ( یعنی بلند شو) این یعنی اینکه اگه شما بخوای تلفنو جواب ندی آوینا اجازه همچنین  کاری...
20 شهريور 1391