آویناآوینا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

آوینا فرشته کوچک ما

پدر مهربانم روزت مبارک

  پدر بودن ،همیشه همراه شدن ، ثابت و بی تزلزل قدم برداشتن، کمتراشتباه کردن ولی مسئولیت اشتباه دیگران را بذیرفتن ، دوست داشتن و توقع محبت نداشتن، گریه نکردن اما همدم گریه ها بودن ، قابل ستایش است ... ولی غربتی شگفت و اندوهی شیرین و پنهان دارد .   ...
15 خرداد 1391

روزت مبارک مادر

تقدیم به تمام مادران دنیا کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسيد مي گويند که فردا مرا به زمين مي فرستي اما من به اين کوچکي و ناتواني چگونه مي توانم براي زندگي آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم يکي را براي تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اينجا در بهشت جز خنديدن و آواز و شادي کاري ندارم خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم که مردم چه مي گويند در حالي که زبان آنها را نمي دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گف...
23 ارديبهشت 1391

ریخت و پاش به سبک آوینایی

یک روز که پای کامپیوتر بودم و آوینا هم اصرار داشت باید روی میز بشینه به هزار کلک آوردمش پایین و اینم نتیجه اش که کل کتابهای طبقه پایین کتابخانه را ریخته بیرون   ...
18 ارديبهشت 1391

گزارش نیمه اول فرودین ماه

  چند دقیقه مانده به سال  تحویل: آوینا هنوز خوابه دلم می خواد موقع سال تحویل  بیدار باشه اما توی خواب نازه ( به قول پدربزرگم  مار هم بچه را توی خواب نمی گزه)  دلم نمی آید بیداش کنم یک ربع مانده به تحویل سال  از خواب بیدار می شه. سریع آماده اش می کنم می شینم سر سفره هفت سین. سال تحویل می شه امیدوارم امسال برای همه سال پرخیر و برکتی باشه . بعد از سال تحویل می ریم پایین برای تبریک سال نو ( خانه پدر همسری) عموی دخملی و خانواده هم می رسن بعد می آییم بالا تا آماده بشیم بریم خانه عموی همسری برای نو عید که مهمان برامون میاد عمه و عموی دخملی  .بعد از رفتن مهمانها می ریم خونه عموی همسری  وبعد هم خونه مامانی بع...
3 ارديبهشت 1391

بیماری آوینا

سه شنبه 20/10/90  ساعت حدو یک بعد از ظهر بود که مامان زنگ زد ، گفت : آوینا تب کرده چیکارش کنم . هم من و هم مامان تعجب کردیم چون آوینا  هیچکدام از علایم سرماخوردگی را نداشت مامان می گفت : قبل از اینکه بخوابونمش حالش خوب بود ولی وقتی بیدار شد تب داشت! قرار شد مامان قطره استامینوفن بهش بده. میگم مامان من مرخصی می گیرم ، میام خونه می گه نه نمی خواد بیای؛ اما دلم طاقت نمی گیره و سریع میرم خانه همزمان با من باباش هم رسیده . مامانم می گه زنگ زدم بهت بگم نمی خوای بیای ولی تلفن را جواب ندادی تبش آمده پایین. عصر که می شه به باباش می گم بیا ببریمش دکتر می گه نمی خواهد این تب از اثرات دندان درآوردنشه. می رم سراغ نت سرچ می کنم ، می بینم ن...
2 ارديبهشت 1391

چهارمین اصلاح

پنج شنبه 13/11/90 ساعت 7 آوینا وقت آرایشگاه داشت( برای بار چهارم) بعد از آرایشگاه هم قرار بود بریم خانه دوست همسری. زمانی که رسیدیم آرایشگاه شلوغ بود و یک آرایشگر جدید هم اضافه شده بود . آوینا توی بغلم بود که یکی از بچه ها  زد زیر گریه از صدای گریه اون آوینا هم تحت تاثیر قرار گرفت و زد زیر گریه! زمانی که نوبتمون شد آوینا  از بغل بابابش پایین نمی آمد و برخلاف دفعات قبل که بدون دردسر می نشست توی صندلی این دفعه حاضر نشد بشینه اسباب بازی دادن تا سرگرم بشه ، خاله سعی کرد حواسش را پرت کنه تا روی صندلی بشینه موفق نشدیم، تنها راه این بود که آوینا بغل همسری بشینه تا موهاش را کوتاه کنن عمو مسعود هم می گفت باید یه کاری کنیم بشینه توی صندلی و ...
23 اسفند 1390

آرایشگاه

اولین اصلاح اولین باری که آوینا را بردیم آرایشگاه 20/4/1390 بود آوینا تازه می خواست وارد هفت ماهگی بشه. من در مجله شهرزاد تبلیغ آرایشگاه کوکی را دیده بودم و چون مسیرش هم نزدیک بود قرار شد ببریمش آنجا، قبلش تلفن زدم به آرایشگاه ببینم چه جوریه شرایطش ؟ مسئولش توضیح داد که ما قبل و بعد از اصلاح از بچه عکس می ندازیم، اگر مشترک بشین یک پکیج  لوازم آرایش به بچه اختصاص داده می شه که شامل: ( کیف – قیچی – شانه – و مو پران) هست برای روز تولدش کادو می فرستیم. عصر دوشنبه رفتیم آرایشگاه ، محیط آرایشگاه، محیط شادی بود صندلیهاش مدل ماشین بود یک تاپ و الاگلنک هم داشت به اضافه  میز و صندلی که بچه ها بشینن و نقاشی بک...
15 اسفند 1390

راه رفتن دختر گلم

پنج شنبه ١٣/١١/٩٠ عصری بود که من و همسری دیدم آوینا بلند شد و شروع کرد به راه رفتن به سمت همسری اول تصور می کرد بعد از دو قدمی که بر می داره می شینه یا می افته اما بعد دیدم آوینا تونست شش قدمی راه بره خودش هم ذوق می کرد. آوینا نوشت : دختر گلم راه رفتنت مبارک این لحظه را ثبت کردم تا به یاد داشته باشم چه لحظات شیرینی را تجربه کردم و از خدای مهربون سپاسگزار باشم بابت فرشته کوچکی که به ما هدیه داد. نازنینم امیدوارم همبشه قدم های محکمی در زندگیت برداری ...
15 بهمن 1390