آویناآوینا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آوینا فرشته کوچک ما

گزارش نوروز

1392/1/28 11:43
نویسنده : مامان آوینا
1,532 بازدید
اشتراک گذاری

دوستان عزیزم سال نو مبارک ، هرچند که تا پایان فروردین ماه چیزی نموده. البته این تاخیر بدون علت نبوده : اول اینکه دو یا سه روز مونده به سال نو کامپیوتر ویروسی شد اونم از نوع بدش که سروش برد دوشتس درست کنه و چون عید بود اون بنده حدا هم می خواست بره مسافرت16  فروردین سیستم تحویل داد. دوم اینکه دو روز مونده به سال تحویل دوربین از دستم افتاد روی فرش با وجود اینکه داخل کیفش بود صفحه ال سی دیش داغون شد شنبه ای که سروش برده بود نمایندگی گفته بودن 450000 هزار تومان خرج تعویضش می شه که اصلا نمی صرفه چون با 60000 هزار تومان می شه دوربین جدید خرید ، دلیل آخر هم اینکه هنوز اینترنت خانه وصل نشده و وقتی پیگیری کردیم گفتن دو ماه دیگه نوبتون می شه ( البته اگه راست بگن) و من فقط وقتی خانه مامانم هستم دسترسی به اینترنت دارم.

حالا خلاصه ای از تعطیلات نوروز

niniweblog.com

امسال سال تحویل برعکس سالهای پیش که بعد از تحویل سال می رفتیم دیدن پدر و مادر سروش و خودم خانه موندیم و قرار شد فرداش بریم، البته تلفنی تبریک سال نو را گفتیم. یک فروردین برای ناهار رفتیم خانه مامانم ، عصر هم که نو عید مادربزرگم بود رفتیم خانه عزیز از آنجا هم رفتیم خانه پدر همسری بعد با آنها رفتیم خانه عموی سروش که نبودند و بعد هم رفتیم خانه برادر همسری بعد هم به اصرار بابای سروش شام رفتیم آنجا.

niniweblog.com

دوم فروردین : عصری آوینا را بردیم  پارک که آنجا با یک دختر هم سن و سال خودش آشنا شد و دوست داشت باهاش بازی کنه اما دختره بر عکس آوینا بود .

niniweblog.com

سوم فروردین: عصری رفتیم خانه  عموی من که خاله سمی هم آنجا بود و آوینا جسابی جذب آکواریومشون شده بود از آنجا که آمدیم بیرون سروش با داییم تماس گرفت ببینه آنها کجان، که خانه خاله مامانم بودن که ما هم به آنها پیوستیم و بعد هم رفتیم خانه زندایی مامانم.

niniweblog.com

چهارم فروردین : می خواستیم بریم خانمون که برادر سروش تماس گرفت که عصری می خوان بیان آنجا. عصر هم که برادر و برادرزاده و عموی سروش آمدند. برادرزاده اش یه پسر داره که شش ماه از آوینا کوچک تره اما خیلی قلدره ، آوینا برده بودش توی اتاقش و اسباب بازیهاش  را آورده بود با هم بازی کنن اما طبق عادت بچه ها هر چیزی که دست آوینا بود همون را می خواست که یه کم با هم درگیر شدن این وسط جاری داخلت می کرد به نطر من بچه ها خودشون با هم کنار میان دلیلی نداره جانبداریشون را کرد ، خودشون باید یاد بگیرن چه جوری مشکلشون را حل کنن. ( البته بطور نا محسوس باید مواظبشون باشیم)

niniweblog.com

پنجم فروردین : سروش رفته بود سرکار ساعت یازده زنگ زد که به من مرخصی میدی با همکارام برم شمال ؟ گفتم خوب برو، خوش بگذره. گفت بیام شما را بزارم خانه مامانت که گفتم نمی خواد بیایی ما خانه هستیم . اولین باری بود که من و آوینا تنها خانه بودیم . فرادش هم ساعت یازده بود که سروش زنگ زد که من دارم بر میگردم ، گفتم این همه راه رفتی بیشتر می موندی ، گفت : نه دلم نمی یاد شما را تنها بزارم.

niniweblog.com

هفتم فروردین : عصری آوینا را برم پارک و کار خاصی نکردیم.

niniweblog.com

 

هشتم فروردین : خاله سمی زنگ زد که با عمو جان می خوان بیان خونمون که من مشغول درست کردن شیرینی شدم آوینا هم تا حدی همکاری کرد . عصری مهمانها رسیدند آوینا هم دست خاله را می گرفت می برد توی اتاقش و هی در کمدش را باز می کرد تا به خاله اش نشون بده حسابی باهاش دوست شده بود. همانجا احساس کردم خاله سمی انگار مامان شده niniweblog.comکه البته فرصتش نشد ازش بپرسم که بعداً فهمیدم حدسم درست بوده به سمی عزیزم تبریک می گم و امیدوارم این نه ماه را به خوبی و خوشی پشت سر بذاره . قلبآوینا هم یک همبازی ناناز پیدا می کنه من و خاله سمی دوستای خیلی خوبی بودی و هستیم و از دوران بچگیمون خیلی خاطره داریم.  خاله سمی و عموم که رفتند ، مامان و بابا و دایی حسن آمدند خانمون و آوینا حسابی خوشحال بود . دایی حسن آوینا را برد بیرون وقتی برگشت با یک بسته ماژیک برگشت و شروع کرد به نقاشی کشیدن که وقتی سرش گرم شد قایمش کردم چون خودم یک بسته ماژیکwashable  براش خریدم ترجیح می دم با آن  نقاشی بکشه.

niniweblog.com

نهم فروردین : صبح رفتیم عید دیدنی خانه عمه و عموی آوینا و ناهار هم خانه دایی حسن بودیم به صرف آبگوشت که آوینا طبق معمول نخورد و فقط نان خورد  بعد هم با مریم رفت خانه دایی علی که بره فندوق را ببینه که فندوق هم دستش را نوازش کرده بود (گاز گرفته بود) عصری هم که می خواستیم برگردیم هرچی اصرار کردم بیا بریم نیومد پیش دایی حسن توی ایون بودند ما برگشتم خانه آوینا هم وقتی میاد داخل می بینه ما نیستیم هی می گه مامانم ، مامانی خوجان که امیر حسین آوردش خانه.

niniweblog.com

دهم فروردین : عصری با مامانم رفتیم جشنواره برج میلاد که حسابی شلوغ بود آوینا هم عاشق عمو نوروز شده بود و دل نمی کند از عمو نوروز. رقص محلی داشتن غذاهای محلی بود. کلی سوغاتی شهرای مختلف بود و همچنین بهار در کشورهای مختلف. که آوینا صاحب دو تا النگو از غرفه هند شد که مامانی براش خرید. یک غرفه هم بود که کتاب داشت دو تا کتاب هم از آنجا براش خریدیم. یک غرفه هم بود که عسل طبیعی داشت که فروشنده  حسابی تبلیغ می کرد من هم یک کوزه عسل چند گیاه بهاره که می گفت برای رشد بچه ها خوبه گرفتم می گفت خوایش را هم تنظیم می کنه. حالا امتحان کنم می گم خوب بوده یا نه.

niniweblog.com

سیزدهم فروردین : که مثل چند سال اخیر رفتیم خانه دایی مامانم سوهانک که با صفاست .آنجا آوینا یک همبازی داشت به نام پارسا که شش ماه از خودش بزرگتره ، حسابی با هم بازی کردن ، بخصوص تاب بازی.

نکته ای که برام جالب بود این بود که آوینا روفرشی یکی از مهمانها را پوشیده بود و می خواست بره توی حیاط که من نزاشتم دنبالش رفتم یک دفعه دیدم پارسا با عصبانیت دنبال من آمد وجیغ می زنه ولش کنه ، ناراحت شده بود که چرا من نمی ذارم آوینا بره دیگه هم مرده بودن از خنده.

آوینا حسابی کیف می کرد از فضای آنجا یکبار بدو بدو از پله ها رفت پایین و در کوچه را باز کرد و رفت بیرون پارسا هم دنبالش می رفت که به موقع جلوشون را گرفتم.

دلم می سوزه برای بچه ها که توی آپارتمان حبس می شن

این بود گزارش نوروز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نوشین مامان هستی
28 فروردین 92 19:39
الهی همیشه خوش و سلامت باشید عزیزم

ممنون عزیزم